نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑


یک ضرب المثل زیمبابوه‌ای می‌گوید: "اگر می‌توانی راه بروی پس می‌توانی برقصی، اگر می‌توانی حرف بزنی پس می‌توانی آواز بخوانی!"

آیا به این موضوع فکر کرده‌ایم که از توانایی‌هایمان توانایی دیگری خلق کنیم؟ این کار چند مزیت دارد، یک این که توانایی‌های خودمان را بیشتر می‌شناسیم، دوم این که شروع به پرورش آن‌ها می‌کنیم، سوم این که اعتماد به نفسمان زیادتر می‌شود و چهارم این که جمله فوق‌العاده من می‌توانم را روزی چند بار تکرار می‌کنیم! به طور مثال:
من می‌توانم فکر کنم پس می‌توانم به چیزهای خوب بیشتر فکر کنم!
من می‌توانم آشپزی کنم پس می‌توانم در انتخاب شیوه طبخ غذا نیز بهترین گزینه را انتخاب کنم!
من می‌توانم خانه‌مان را تزئین کنم پس می‌توانم بدنم را نیز با خوردن میوه‌جات و سبزیجات رنگارنگ زیبایی بخشم!
من می‌توانم تصور کنم پس می‌توانم خودم را در شکل دلخواهم تصور کنم!
من می‌توانم بنوشم پس می‌توانم آب را بیشتر بنوشم!
من می‌توانم بنویسم پس می‌توانم یادداشت‌های روزانه در مسیر سلامتی‌ام را هم بنویسم!
من می‌توانم قاشقم را دستم بگیرم پس می‌توانم پس از هر بار غذا را در دهان گذاشتن، آن را در بشقاب بگذارم!
من می‌توانم در رانندگی سرعت ماشینم را تحت کنترل خودم درآورم پس می‌توانم روی سرعت خوردنم هم کنترل داشته باشم!

 



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: بازدید از این مطلب : 957
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : چهار شنبه 11 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

 

نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها

(( فروغ فرخزاد ))

 

 

کسی آمد که حرف عشقو با ما زد
دل ترسوی ما هم دل به دریا زد
به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی
چه دوره ساحلش از دور پیدا نیست
یه عمری راهه و در قدرت ما نیست
باید پارو نزد وا داد
باید دل رو به دریا داد
خودش می بردت هرجا دلش خواست
به هر جا برد بدون ساحل همون جاست

 

باز امشب قلب من٬ دیوانگی از سر گرفت
شعله های خفته من آتش دیگر گرفت
روح من آزاده بود در کهکشان بیکران
لیک جسم خاکی یکدم مرا در بر گرفت
ما و دل در انتظار لحظه ی دیدار ها
میتپیم و یادی او این خانه را در بر گرفت
سرنوشت وهستی من دفتر فریاد هاست
ای دریغا نعره در سینه ام آخر گرفت
خنده بر لب٬داغ بر دل همچو لاله٬ در بهار
آتش تنهای اخر شعله در پیکر گرفت
زنده گی مجموعه ی اوراق گوناگون بود
ای خوشا آن کس کین اوراق را کمتر گرفت
شمع مرد و شب گذشت و راز دل نا گفته ماند
عشق تو عقده بردل شکوه ی دیگر گرفت

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
آره باز منم همون دیوونه ی همیشگی
فدای مهربونیات چه می کنی با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت
حال من رو اگه بخوای رنگ گلای قالیه
جای نگاهت بد جوری تو صحن چشمام خالیه
ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه
از غصه هام هر چی بگم جون خودت بازم کمه
دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون
فریاد زدم یا تو بیا یا من و پیشت برسون
فدای تو! نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم
حقیقت رو واست بگم به آخر خط رسیدم
رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی
قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی
نمی دونی چه قدر دلم تنگه برای دیدنت
برای مهربونیات نوازشات بوسیدنت
به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته
یه قلب تنها و کبود هلاک یه نگاهته
من می دونم همین روزا عشق من از یادت میره
بعدش خبر میدن بیا که داره دوستت میمیره
روزات بلنده یا کوتاه دوست شدی اونجا با کسی
بیشتر از این من و نذار تو غصه و دلواپسی
یه وقت من و گم نکنی تو دود اون شهر غریب
یه سرزمین غربته با صد نیرنگ و فریب
فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خستت نکنه
غم غریبی عزیزم زرد و شکستت نکنه
چادر شب لطیف تو از روت شبا پس نزنی
تنگ بلور آب تو یه وقت ناغافل نشکنی
اگه واست زحمتی نیست بر سر عهد مون بمون
منم تو رو سپردم دست خدای مهربون
راستی دیروز بارون اومد من و خیالت تر شدیم
رفتیم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شدیم
از وقتی رفتی آسمونمون پر کبوتره
زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بد تره
غصه نخور تا تو بیای حال منم این جوریه
سرفه های مکررم مال هوای دوریه
گلدون شمعدونی مونم عجیب واست دلواپسه
مثه یه بچه که بار اوله میره مدرسه
تو از خودت برام بگو بدون من خوش میگذره ؟
دلت می خواد می اومدم یا تنها رفتی بهتره
از وقتی رفتی تو چشام فقط شده کاسه خون
همش یه چشمم به دره چشم دیگم به آسمون
یادت می آد گریه هامو ریختم کنار پنجره
داد کشیدم تو رو خدا نامه بده یادت نره
یادت میآد خندیدی و گفتی حالا بذار برم
تو رفتی و من تا حالا کنار در منتظرم
امروز دیدم دیگه داری من رو فراموش می کنی
فانوس آرزوهامونو داری خاموش میکنی
گفتم واست نامه بدم نگی عجب چه بی وفاست
با این که من خوب می دونم جواب نامه با خداست
عکسای نازنین تو با چند تا گل کنارمه
یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه
تنها دلیل زندگی با یه غمی دوست دارم
داغ دلم تازه میشه اسمت و وقتی می آرم
وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر
مگه نگفتم چشمات رو از چشم من هیچ وقت نگیر
حرف منو به دل نگیر همش مال غریبیه
تو رفتی و من غریب شدم چه دنیای عجیبیه
زودتر بیا بدون تو اینجا واسم جهنمه
دیوار خونمون پر از سایه ی غصه و غمه
تحملی که تو دادی دیگه داره تموم میشه
مگه نگفتی همه جا ماله منی تا همیشه
دلم واست شور می زنه این دل و بی خبر نذار
تو رو خدا با خوبیات رو هیچ دلی اثر نذار
فکر نکنی از راه دور دارم سفارش میکنم
به جون تو فقط دارم یه قدری خواهش میکنم
اگه بخوام برات بگم شاید بشه صد تا کتاب
که هر صفحه ش قصه چند تا درده و چند تا عذاب
می گم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن
نورشونو بدرقه پاکی خنده هات کنن
یه شب تو پاییز که غمت سر به سر دل می ذاره
بهار همون کسی که بیشتر از همه دوست داره

 

می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه */*/*
من باشم و تو باشی یک شب مهتابی باشه *~*~*
می خوام یه کاری بکنم شاید بگی دوسم داری*/*/*
می خوام یه حرفی بزنم که دیگه تنهام نذاری *~*~*
می خوام برات از آسمون یاسای خوشبو بچینم */*/*/
می خوام شبا عکس تو رو تو خواب گل ها ببینم *~*~*
می خوام که جادوت بکنم همیشه پیشم بمونی****
از تو کتاب زندگیم یه حرف رنگی بخونی*****
امشب می خوام برای تو یه فال حافظ بگیرم ****
اگر که خوب در نیومد به احترامت بمیرم****
امشب می خوام تا خود صبح فقط برات دعا کنم****
برای خوشبخت شدنت خدا خدا خدا کنم*/*/*/*
امشب می خوام رو آسمون عکس چشات رو بکشم *~*~*
اگه نگاهم نکنی ناز نگاتو بکشم */*/*/
می خوام تو رو قسم بدم به جون هر چی عاشقه*~*~*
به جون هر چی قلب صاف رنگ گل شقایقه */*/*/*
یه وقتی که من نبودم بی خبر از اینجا نری*~*~*~
بدون یه خداحافظی پر نزنی تنها نری*/*/*
یه موقعی فکر نکنی دلم واست تنگ نمیشه *~*~*
فکر نکنی اگه بری زندگی کمرنگ نمیشه */*/**
اگه بری شبا چشام یه لحظه هم خواب ندارن *****
آسمونای آرزو یه قطره مهتاب ندارن *****
راستی دلت میآد بری بدون من بری سفر ****
بعدش فراموشم کنی برات بشم یه رهگذر *~*~*
اصلا بگو که دوست داری اینجور دوست داشته باشم*/*/*/
اسم تو رو مثل گلا تو گلدونا کاشته باشم *~*~*
حتی اگه دلت نخواد اسم تو تو قلب منه*/*/*
چهره تو یادم می آد وقتی که بارون می زنه *~*~*~
ای کاش منم تو آسمون یه مرغ دریایی بودم */*/*/*
شاید دوسم داشتی اگه آهوی صحرایی بودم*~*~*
ای کاش بدونی چشمات و به صد تا دنیا نمی دم */*/*
یه موج گیسوی تو رو به صد تا دریا نمی دم*~*~*~
به آرزوهام می رسم اگر که تو پیشم باشی *****
اونوقت خوشبخت میشم مثل فرشته ها تو نقاشی*****
تا وقتی اینجا بمونی بارون قشنگ و نم نمه ****
هوای رفتن که کنی مرگ گلهای مریمه */*/*/*
نگام کن و برام بگو بگوی می ری یا می مونی*~*~*
بگو دوسم داری یا نه مرگ گلهای شمعدونی*/*/*
نامه داره تموم میشه مثل تموم نامه ها *~*~*
اما تو مثل آسمون عاشقی و بی انتها****

با چرخش روزگار هم درگیرم

انگار گره خورده به تو تقدیرم

من شاعر حرف های این دل هستم

یادت نرود!بدون تو می میرم.

 

گفتند:باید با بدوخوبش بسازی

گاهی دلت را هم به اجباری ببازی

ما که به هر ساز تو رقصیدیم،دنیا!

پس کی به آخر می رسد این خاله بازی؟!

 

از درد همیشگی پرم،سنگینم

اجباری ام وبهای یک آمینم

میدانی چرا همیشه ابری هستم؟

چون زاده ی بیست وهفت فروردینم!

این چیست ؟ حس گمشده ای در وجود من؟

یا هق هق غریب خدا در سجود من

آن شب که ماه پشت نگاهت خسوف کرد

تابیده بود تار وجودت به پود من

هی سنگ پشت سنگ بزن … نه,نمی روم

مجنون برکه ات شده ماه کبود من

از بس تمام شهر به تو خیره می شوند

جز خون نمانده در دل چشم حسود من !

تو بین من و او! به خدا عادلانه نیست

هر گز نبود رابطه ی ما به سود من

چیزی به جز غزل که ندارم , از این به بعد

تقدیم چشم های تو بود و نبود من

گاهی که دلم

به اندازه ی تمام غروبها می گیرد

چشمهایم را فراموش می کنم

اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند

من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس

مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست

و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد

و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند

با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست

از دل هر کوه کوره راهی می گذرد

و هر اقیانوس به ساحلی می رسد

و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد

از چهار فصل دست کم یکی که بهار است

کجا دستات گم کردم که شعر ما همه من شد

کجا پرده زصورت رفت که زخم من هویدا شد

زمان به چهره ام پا زد به صد چین و چروک وخم

کجا شن باد کورم کرد که پشتم این چنین تا شد

به اخر تو دگر دیدی تن به زنجیر محنت را

کجا پاره کنم بندت که عشق بر من معما شد

زفصل سبز ما بودن به فصل تلخ خاکستر

کجا از دل شوم راوی حکایت چون بدین جا شد

سقوط من به فرسودن به قعر بی تو پوسیدن

کجا دل خوش کنم سویی که امیدت به فردا شد

از اندوه دو چشمم نفس خشکید تا مرگم

کجا یابم دگر راهی که این تقدیر بر ما شد


به حرمت شکوه غم …مگیرش از من
ای مهربانم منتظرتم در آن سوی خط زمان
ای تو خورشید فروزان من شبم مرا بسوزان
غم یاری کرده پریشانم  شده خاری به دل و جانم
من میگم همه باور من وقتی همه بهت میگن ستاره شب … من میگم ماه شب من
رفتی … تنهام گذاشتی …شوق یاری نداشتی … من با تو زنده بودم … اما تو  خبر نداشتی نازنینم
تو نگاهت دیگه وفایی نیست
*نکنه دلت دیگه پیش ما نیست
اینو بدون هنوز یار تو هستم *به هیچکس دل نبستم
من زخمم تو مرحمی ….من راهی تو موندنی
درگاهت سجدگاه من     بگذر از گناه من
سر تا پا شوق گفتنم در حال شکفتنم
ای دلیل قاطع هستی … صفای عالم مستی
چه ترسم از درد بی درمانی … که دارم چون تو درمانی
چه باک از کفر و اهریمن … تو در من نور ایمانی
عزیزترین همسفری در همه دقایقم
گنج قفس میتونم باشم بی هم نفس میتونم باشم …..ولی بی تو نمیتونم باشم
حرف یار من جز عشق حرفی نیست  و دوست داشتن تنها به گفتن نیست

 

راه عشق ورزیدن به هرچیزی درک از دست دادن انست……

تو اونجا و من اینجا امان از درد دوری

من ماندم و رویاهام نه شوقی و سروری

دور از تو من ندارم نه شوری و غروری

آه ای خدای عالم تا کی درد دوری

هجرت اجباری اگه جدا کرده مرا

خیال مکن لحظه ی عشقت رها کرده مرا

دور از تو لاله غمت در دل من شکفته

اشکام غم هایم را دونه به دونه به همه گفته

خدا میدونه بی تو من یه روز خوش ندیدم

گریه کرده هرکس قصه منو شنیده

تا نفس تو سینه دارم همینه کارم که بگم

دوست دارم دوست دارم دوست دارم

تو ستاره غریبی ای شکوه باور من

شب عاشقی بسیار امد بنشین برابر من

زیر خاکستر ذهنم باقی ست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری است ز عشقی سوزان
که بودم گرم و فروزنده هنوز
عشقی آنگونه که بنیان مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
غرق درحیرتم از اینکه چرا
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خودم می گویم
آن که جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز
سخت جانی را ببین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
گرچه از فرط غرور
بعد تو لیک پس از آنهمه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیده من رفتی لیک
دلم از مهر تو کنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتشی عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتش سرکش و سوزنده هنوز

 

~*~*~*~*~*~*~*
باز هم ، آمدی تـــــو بر سر راهم آی عشق ، می کنی دوباره گمراهم
دردا، من جوانــی را به سر کردم تنها ، از دیار خود سفــــــــر کردم
دیریست،قلب من از عاشقی سیر است خسته از صدای زنجیر است خسته از صدای زنجیر است
دریــــــا، اولیـن عشق مرا بردی دنیــــــــــا، دم به دم مرا تو آزردی
دریــــــا، سرنوشتــم را بیــاد آور دنیــــــــــا، سرگذشتم را مکن باور
من غریبــــی قصـــــه پــــــردازم چـــون غریقــــــی غـرق در رازم
گم شــدم در غربـــــت دریــــــــــا بی نشـــــــان و بـــــــی هم آوازم
مـی روم شب هــا بــه ساحـل هــا تـــــا کــه یابـــــم خلـــــوت دل را
روی موج خستـــــــــــه دریــــــا می نویســـم اوج غم هــــــــــا را
*~*~*~*~*~

 

کلاف سرنوشت من سردرگمه همیشه

طلسم کور این گره یه لحظه وا نمی شه

طناب سرنوشت من تنها پل عبوره

اما به بیراهه می ره هر گره ای که کوره

دیروز مسیر قصه ها یه جاده بود به خورشید

امروز به بیراهه شده به شوره زار تردید

از بود و از نبود دل کندم و بریدم

تا نیمه جون و خسته به این گره رسیدم

به من کمک کن ای عشق این گره رو واکنم

به قیمت سقوطم راهمو پیدا کنم

طناب سرنوشت من سر در گمه همیشه

طلسم کور این گره یه لحظه وا نمی شه

طناب سرنوشت من تنها پل عبوره

اما به بیراهه می ره هر گره ای که کوره

نه پشت سر راهی دارم نه راهی پیش رومه

اینجا نه اغازه برام نه راه من تمومه

ببین که جون ندارم همیشه در تلاشم

نذار تو این بیراهه هستیمو من ببازم

به من کمک کن ای عشق این گره رو وا کنم

به قیمت سکوتم راهمو پیدا کنم

عاقبت ظلم تو رو یه روز تلافی می کنم

اشکامو پاک می کنم با دل تبانی می کنم

میاد اون روزی که تو قهر دلم رو ببینی

چشماتو باز بکنی حقیقتوخوب ببینی

میاد اون روزی که من نامه هاتو پاره کنم

میاد اون روزی که من غم دلمو چاره کنم

اگه اون روز برسه منم برات ناز می کنم

با غم و غصه ودردم تو رو دمساز می کنم

اگه دل تاب بیاره منم به اون روز می رسم

روی ابرامی شینم به اسمونهامی رسم

تو می خوای تا می تونی دل منوخون بکنی

با رقیبام بشینی منو تو دیوونه کنی

اما هر روز خوشی تنگ غروبی هم داره

شبای سرد و سیاه صبح سپیدی هم داره

میاد اون روزی که من نامه هاتو پاره کنم

میاد اون روزی که من غم دلمو چاره کنم

اگه اون روز برسه منم برات ناز می کنم

با غم و غصه و دردم تو رو دمساز می کنم

اگه دل تاب بیاره منم به اون روز می رسم

روی ابرا می شینم به اسمونها می رسم

با تو از ستاره گفتم با تو از ترانه گفتم

با تو از هر چی که ساختی شعر عاشقانه گفتم

با تو گفتم که قناری چطوری عاشق باغه

دستای نسوز عاشق چرا اینقدر داغه داغه

با تو گفتم عشق و ایثار راه ورسم تازه ای نیست

اسم موندگار عاشق اسم کم آوازه ای نیست

تو تموم گفته هامو چه صبورانه شنیدی

اما حرفی که نگام گفت هرگز و هرگز ندیدی

پر کشیدی پر کشیدی برای همیشه رفتی

حرف آخرم به جا موند وقتی پشت شیشه رفتی

با تو از بازی تقدیر از زیاد و کم نگفتم

با تو از یه دنیا گفتم اما از خودم نگفتم

یه شب با هم دیگه می ریم از اینجا تا آخر دور

من واسه تو تو واسه من یه عمر می شیم سنگ صبور

یه شب تو بوم نقاشی میون ابرا می شینیم

مطمئنم که اون زمون عشقو قشنگتر می بینیم

یه شب فقط برای هم شعرای رؤیایی می گیم

فقط برای ما شدن از عشقِ دریایی می گیم

یه شب پرنده می شیم و می ریم تا یک رنگین کمون

اون وقت بهت می گم منو تا آخرش عاشق بدون

یه شب یه تورِ مشکیو رو پوست نازت می کشم

تو تاریکیش گم میشم و می رم و پیدا نمی شم

یه شب قدمهای تو را کنار لبهام می برم

با قیمت یه عمر وفا یه بوسه از اون می خرم

یه شب گلای عالمو شاخه به شاخه می چینم

می خوام خجالت زده شم وقتی چشاتو می بینم

یه شب آخر جادو می شم از این همه نازُ ادات

از عزیزم گفتن تو فدایِ یک تار موهات

یه شب همه دریاها را تو حوض سینه جا می دم

یه مهمونی با ماهی ها واسه دل شیدا می دم

یه شب نگین چشماتو رو تاجِ دنیا می ذارم

یعنی میشه من تا ابد سر از پاهات برندارم؟

یه شب آتیش بوسه هات کوه یخو آب می کنه

از خجالت گونه هامو غرق یه سیلاب می کنه

یه شب حریم صبر ما می شکنه و رها می شیم

بذار با اطمینان بگم برای هم خدا می شیم

یه شب تموم رؤیاهام رنگِ حقیقت می گیرن

ولی یه ترسم اینجا هست نیای و بی تو بمیرن

رفتنت درسته چون موندن با من اشتباه بود

تو چشم روشن می خواستی ولی چشم من سیاه بود

یادته بهم می گفتی که واسم شعر نمی خونی

این تلافیش من که گفتم آخرش تو نمی مونی

به خدا سخته جدایی اونم از یه بی وفایی

ولی خُب حقیقت اینه من بخوام ،نخوام،رهایی

همیشه خدانگهدار سخته اما چاره ای نیست

دل تو می خواد جدا شه دل من که کاره ای نیست

اولین روز که نگاهم با نگاهت آشنا شد

نمی دونست از بلندی شیشه ی عمرم رها شد

حالا نزدیکه زمینه یه نفس،شاید یه لحظه

فکر نکن پشیمونم من به خدا دروغه محضه

بهونم،نازم،قشنگم صاحب چشمای نافذ

ش�



:: موضوعات مرتبط: اشعار خواندنی و بسیار احساسی , ,
:: بازدید از این مطلب : 1000
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : چهار شنبه 11 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . 
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."



:: موضوعات مرتبط: داستان عاشقانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 726
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : چهار شنبه 11 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑


میدانی وقتی فکر میکنم تو را روزگاری عاشقانه دوست داشتم سرم گیج میرود

تو هیچ نداشتی من زیادی باورت داشتم و حال با این همه خاطرات احمقانه تو در تو

هم هستی که خطا از من بوده تو هیچ گاه بزرگ نمی شوی به خود دروغ بگو که

همیشه برایت عالمی بوده هرگز به خاطر این همه سیاهی در زندگیم تو را

نمی بخشم.......



:: موضوعات مرتبط: اشعار خواندنی و بسیار احساسی , ,
:: بازدید از این مطلب : 954
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : چهار شنبه 11 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

 

دختر بودن يعني تمام عمر پاي آينه بودن!

دختر بودن يعني پنكك زدن به جاي صورت شستن!

دختر بودن يعني كله قند و لي لي لي لي ...

دختر بودن يعني پس اين چايي چي شد؟؟!

دختر بودن يعني الگوي خياطي وسط مجله هاي درپيت


دختر بودن يعني انتظار خاستگار مايه دار!

دختر بودن يعني چرا خونه اونقد كثيفه ؟؟!

دختر بودن يعني دخترو چه به رانندگي؟

دختر بودن يعني بايد فيلم مورد علاقه تو ول كني پاشي چايي بريزي!

دختر بودن يعني نخواستن و خواسته شدن!

دختر بودن يعني حق هر چيزي رو فقط وقتي داري كه تو عقدنامه نوشته باشه!

دختر بودن يعني شنيدي شوهر سيمين واسه ش يه سرويس طلا خريده 12 ميليون؟

دختر بودن يعني ببخشيد ميشه جزوه تونو ببينم؟!

دختر بودن يعني به به خانوم خوشگل....هزار ماشالااااااا...

دختر بودن يعني برو تو ، دم در واي نستا!

دختر بودن يعني لباست 4 متر و نيم پارچه ببره!

دختر بودن يعني خوب به سلامتي ليسانس هم كه گرفتي ديگه بايد شوهرت بديم!

دختر بودن يعني كجا داري ميري؟!

دختر بودن يعني تو نميخواد بري اونجا ، من خودم ميرم!

دختر بودن يعني كي بود بهت زنگ زد؟! با كي حرف ميزدي؟!

دختر بودن يعني خيلي خودسر شدي!

دختر بودن يعني اجازه گرفتن واسه هرچي ، حتي نفس كشيدن!

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: دخترونه , ,
:: بازدید از این مطلب : 869
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

وقتی ۱۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم …صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی

وقتی که ۲۰ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

.وقتی که ۲۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی  ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه .

وقتی ۳۰ سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری .
.بعد از کارت زود بیا خونه



:: موضوعات مرتبط: داستان پندآمیز , ,
:: بازدید از این مطلب : 855
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑


نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها

(( فروغ فرخزاد ))

 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار خواندنی و بسیار احساسی , ,
:: بازدید از این مطلب : 1087
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

اين داستان رو دوستم برام تعريف كرده و قسم ميخورد كه واقعيه:

دوستم تعريف ميكرد كه يك شب موقع برگشتن از ده پدري تو شمال طرف شهرشون، به جاي اينكه از جاده اصلي بياد، ياد باباش افتاده كه مي‌گفت: جاده قديمي با صفا تره و از وسط جنگل رد ميشه!

اينطوري تعريف ميكنه:

من احمق حرف بابام رو باور كردم و پيچيدم تو خاكي.  20كيلومتر از جاده دور شده بودم كه يهو

ماشينم خاموش شد و هركاري كردم روشن نميشد. وسط جنگل، داره شب ميشه، نم بارون هم گرفت.

اومدم بيرون يكمي با موتور ور رفتم ديدم نه ميبينم، نه از موتور ماشين سر در ميارم!!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاكي رو كرفتم و مسيرم رو ادامه دادم.

ديگه بارون حسابي تند شده بود.

با يه صدايي برگشتم، ديدم يه ماشين خيلي آرام وبي صدا بغل دستم وايساد.

 من هم بي معطلي پريدم توش.

اينقدر خيس شده بودم كه به فكر اينكه توي ماشينو نيگا كنم هم نبودم.

وقتي روي صندلي عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشكر ديدم هيشكي پشت فرمون و صندلي جلو نيست!!

خيلي ترسيدم!

داشتم به خودم ميومدم كه ماشين يهو همونطور بي صدا راه افتاد. 

هنوز خودم رو جفت و جور نكرده بودم كه تو يه نور رعدو برق ديدم يه پيچ جلومونه!

تمام تنم يخ كرده بود

نميتونستم حتي جيغ بكشم، ماشين هم همينطور داشت ميرفت طرف دره.

تو لحظه‌هاي آخر خودم رو به خدا اينقدر نزديك ديدم كه بابا بزرگ خدا بيامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌هاي آخر، يه دست از بيرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده

نفهميدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.

ولي هر دفعه كه ماشين به سمت دره يا كوه ميرفت، يه دست ميومد و فرمون رو ميپيچوند.

از دور يه نوري رو ديدم و حتي يك ثانيه هم ترديد به خودم راه ندادم.

در رو باز كردم و خودم رو انداختم بيرون.

اينقدر تند ميدويدم كه هوا كم آورده بودم

دويدم به سمت آبادي كه نور ازش ميومد رفتم توي قهوه خونه و ولو شدم رو زمين

بعد از اينكه به هوش اومدم جريان رو تعريف كردم، وقتي تموم شد، تا چند ثانيه همه ساكت بودند

يهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خيس اومدن تو، يكيشون داد زد:

ممد نيگا! اين همون احمقيه كه وقتي ما داشتيم ماشينو هل ميداديم

سوار شده بود!!!؟

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان ترسناک , ,
:: بازدید از این مطلب : 797
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

اس ام اس های ناب احساسی و غمگین برای دل شکسته ها

 

عشق آدما به هم ، قصه خنده داریه / اولش قشنگ و بعدش همه گریه زاریه

وقتی عشق ها همه از دم مثل هم تموم میشن / چرا باز باید شروع کرد ، آخه این چه کاریه ؟

هانی دوست دارم۸۹

می بخشم کسانی را که هر چه خواستند با من ، با دلم ، با احساسم کردند

و مرا در دور دست خودم تنها گذاردند و من امروز به پایان خودم نزدیکم ،

پروردگارا. به من بیاموز در این فرصت حیاتم آهی نکشم برای کسانی که دلم را شکستند

هانی دوست دارم۸۹

یاد آن دوران همیشه خوش باد / نمیدانم چرا مرا بردی از یاد

الان هرجا هستی با هرکه هستی / آرزو دارم که همیشه باشی شاد . . .

هانی دوست دارم۸۹

آدما عادت دارن از هم دیگه بت بسازن / راه صد ساله رو یک ساعته چهار نعل بتازن

وقتی که قدیمی شد ، بگن دیگه خسته شدن / بگن این کهنه شده ، به اون یکی دل ببازن . . .

هانی دوست دارم۸۹

همیشه آتش عشق را اشک خاموش می کند / چه راحت معشوق عاشقش را فراموش می کند . . .

هانی دوست دارم۸۹

به لبهایم مزن قفل خاموشی که در دل قصه ای نا گفته دارم

ز پایم باز کن این بند گران را که از این سودا دلی آشفته دارم . . .

هانی دوست دارم۸۹

جان از سحره خسته ای دارم / دل از غم شکسته ای دارم

بی تو جان رسید به لب / دریاب کز غمت جان خسته ای دارم . . .

هانی دوست دارم۸۹

تب  وتابی داره باتو بودن ای  حبیب / قلب  خود را قربانی نمودن  ای  طبیب

در رهت جانی را ستودن ای  شکیب / عاشق را معشوق بودن  ای  رقیب

هانی دوست دارم۸۹

من دل به کسی جز تو  به آسان ندهم / چیـزی که گران خریدم ارزان ندهم

صد جان بدهم در آرزوی ِ دل ِ خویش / وان دل که تو را خواست به صد جان ندهم . . .

هانی دوست دارم۸۹

اگر بودی دلم رسوا نمی شد / دوباره چشم من دریا نمی شد

اگر بودی نگاه بی پناهم / میان مردمان تنها نمی شد . . .

هانی دوست دارم۸۹

دوستت دارم دانم که تویی دشمن جانم ، از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم . . .

هانی دوست دارم۸۹

گل لاله ، گل نرگس ، گل پونه ، گل یاس ، اینا همه تقدیم به کسی که خودش سالار گلهاست

هانی دوست دارم۸۹

میان عابران تنهاتر از من هیچ کس نیست / کسى اینجا به فکر این غریبه در قفس نیست

دلم امشب براى خنده هایت تنگ تنگست / فقط در دستهاى گرم تو مردن قشنگست . . .

هانی دوست دارم۸۹

گرچه دوری ز برم همسفر جان منی / قطره اشکی در دیده ی گریان منی

این مپندار که یادت برود از نظرم / خاطرت جمع که در قلب پریشان منی . . .

هانی دوست دارم۸۹

یکی پیدا نمیشه تو رو واسه خودت بخواد / واسه چشم و ابروته هرکی که دنبالت میاد

به خدا دروغ میگه و قتی میگه عاشقانه / به خدا دروغ میگه که حز تو چیزی نمیخواد

به خدا دروغ میگه ، به خدا دورغ میگه . . .

هانی دوست دارم۸۹

.به گوشت میرسه روزی ، که بعد از تو چی شد حالم
چه جوری گریه میکردم ، که از تو دست بردارم
نشد گریه کنم پیشت ، نخواستم بچه رفتارم
نخواستم بفهمی تو ، که من طاقت نمیارم
دلم واسه خودم می سوخت ، برای قلب درگیرم
یه روز تو خنده هات گفتی ، تو میمونی و من میرم
سرم رو گرم میکردم ، که از یادم بره این غم
ولی بازم شبا تا صبح ، تو رو تو خواب میدیدم

 



:: موضوعات مرتبط: sms احساسی و غمگین , ,
:: بازدید از این مطلب : 728
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم / خداحافظ نا مهربون میخوام ازت دل

سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم / این جمله رو اینقد میگم تا که فراموشت کنم

.

.

.

همیشه از همان  ابتدای آشناییمان در هراس چنین روزی بودم  و کابوس خداحافظی

را میدیدم اکنون شد آنچه نباید میشد

خداحافظ دلیل بودنم خداحافظ . . .

.

.

.

فکر میکردم آنقدر از نگاهم بیزار شده ای که دور دور رفته ای

اما دور شده بودی تا پا به پا شدنت را نبینم…و اشکهای

خداحافظی را !!

.

.

.

تو که میدانستی با چه اشتیاقی…خودم را قسمت میکنم

پس چرا …زودتر از تکه تکه شدنم…جوابم نکردی…برای

خداحافظی …خیلی دیر بود…خیلی دیر !!



:: موضوعات مرتبط: sms غمگین خدافظی و جدایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 750
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 اسفند 1389 | نظرات ()